در روزهای سالگرد حماسه خونین شهدای هویزه، تحریریه ایکنا خوزستان، میزبان خانواده دو تن از شهدای این حماسه ماندگار تاریخ دفاع مقدس کشورمان شد.
دی سال 1359 گروهی از جوانان و دانشجویان کشور از استانهای مختلف در هویزه به مقابله دشمن گرد آمدند. جوانانی که در سال نخست جنگ با دست خالی، اما عزمی فولادین در دشتهای هویزه وجب به وجب خاک کشور را از دشمن پس گرفتند. ضربات این جوانان در 15 دی به دشمن، موفقیت نظامی قابل توجهی برای ما به شمار میآمد، اما کمبود سلاح و نرسیدن به موقع نیرو در 16 دی باعث شد این جوانان به محاصره دشمن در آمده و مظلومانه به شهادت برسند.
آر پیجیهایی که سه سال و یک ماه بعد از شهادت در کنار پیکر پاکشان پیدا شد، بر لحظههای نفسگیری شهادت داد که شهید علمالهدی و یارانش در محاصره دشمن تا پای جان ایستادند و مردانه مقاومت کردند تا برای همیشه ما را مدیون خویش سازند. امروز یادمان شهدای هویزه از برکت همان لحظهها از معطرترین و نورانیترین نقاط استان خوزستان است.
خواهر شهید فرخ سلحشور و برادر شهید حسن فتاحی از شهدای حماسه خونین کربلای هویزه برای ما از خاطرات شهدای خود و تفحص آنها در هویزه گفتند.
گلچین خداوند
محمد فتاحی، برادر شهید حسن فتاحی که هر ساله از سبزوار به هویزه میآمد، سخن خود را با سلام بر شهیدان و امام شهیدان آغاز کرد و گفت: شهدای دشت هویزه از همه جای ایران هستند. در آن تاریخ کشور ما ۲۸ استان داشت و این شهیدان از ۲۸ استان کشور در این مزار گرد هم جمعاند. گویی خداوند از بین جوانان کشور در این یادمان گلچین کرده است؛ از فسا، از کرمانشاه، سنندج، یزد، اصفهان، دزفول و ... جمع هستند. همه جای ایران سرای من است.
بیش از ۲۵ بار توفیق پیدا کردهام که به زیارت شهدای هویزه بیایم. ظاهراً هشت سال جنگ داشتیم، هر چند هنوز ادامه دارد، در این هشت سال، ۴۵ بار توفیق پیدا کردم به اینجا بیایم.
سلاح بچهها «اللهاکبر» بود
کلمه مظلوم باید روی این بچهها بماند. رهبر انقلاب، ۱۵ دی سال ۵۹ با این بچهها برخورد کرده و از آنها پرسیده بودند شما سلاح چه دارید؟ گفتند اللهاکبر. به همین سادگی. رهبر معظم انقلاب این جوانان را به زاهدان شب و شیران روز نام نهادند. جوانانی که به خاطر سمت یا صندلی گرم و نرم به اینجا نیامدند. جوانان اینجا به رهبری سیدمحمد حسین علمالهدی گلچین شدهاند.
سیدکاظم علمالهدی بعد از آزادسازی خرمشهر و هویزه ما را به اینجا دعوت کرد. یک شب هتل نادری ماندیم. البته آنجا با مذاق ما سازگار نیست. بعد به نمازخانه جهاد سازندگی دشت آزادگان رفتیم که به نوعی خانه ما است. آن موقع آقای فروزش وزیر جهاد سازندگی بود، به او گفتم این مزار جاده میخواهد، آب و برق میخواهد. اولین بار که آمدیم طوفانی شده بود که برق استان را قطع کرد. آن موقع حاج صادق آهنگران برای دعای کمیل آمده بود. آن سال هم شیرین و هم تلخ گذشت. الحمدلله بعد از سالها آب و برق مزار تامین شد و رهبر انقلاب هم سال ۷۵ تشریف آوردند و دستور ساخت چند سوله را دادند که الان فکر میکنم بالای ۲۰ هزار نفر میتوانند آنجا اسکان داشته باشند.
وی درباره حضور برادرش در جبهه هم گفت: جهاد سازندگی سبزوار در 8 کیلومتری سبزوار اردویی برگزار کرده بود. آن زمانی که امام فرمود: به کوخنشینها برسید، وقتی جنگ شروع شد امام فرمان داد اولویت با جنگ است. حسن به خانه آمد. چکمههایش را از پا درنیاورد، گفت: مادر من میخواهم بروم جبهه. مادرم نگاهی کرد، گفت: برای جنگ؟ خدا پشت و پناهت. برو به امان خدا. به همین سادگی. بعد گفت چایی حاضر است، چکمهها را درنمیآوری چای بخوری؟، گفت: نه. خانه ما دو طبقه بود. چند وقت بعد خواب دیدم؛ دیدم یک پتوی سربازی رو شانهاش است از پلهها پایین میآید. گفتم: از پلهها میافتید؟ گفت نه خدا نگهمان میدارد. صبح آن روز رفتم جهاد. برادرزادهام شهید شده بود. غواص بود. یازده ماه بعد، برادرش هم شهید شد. به من گفت من و محسن برادر نبودیم، رفیق بودیم. بعد از آن هم حسن شهید شد.
در آخر می خواهم از هئیت امنای مزار و کسانی که در سالهای قبل زحمت کشیدند تشکر کنم مثل سردار حاج مجید چعب که جانباز هستند.
خواهر شهید فرخ سلحشور نیز درباره برادر شهیدش گفت: ایشان در فردوس مشهد که الان خراسان جنوبی است متولد شد. پدر ما پزشک ارتش بود و به دلیل شغلی که داشت، همیشه در حال سفر بود. پدرم در یکی از مأموریتها به فسای شیراز و پس از آن به فردوس مشهد منتقل میشود. شهید سلحشور آنجا متولد میشود. بعد از مدتی دوباره به فسای شیراز که زادگان مادری ما است نقل مکان کردیم.
شهید سلحشور دوره ابتدایی و دبیرستان را در فسا طی کرد. او دوره سربازی خود را در یکی از روستاهای دورافتاده کرمان سپری میکند و روزها به دانشآموزان آنجا درس میداد. به این کار علاقه داشت. بعد از دوره سربازی در سال 54 در دانشگاه تهران در رشته مدیریت بازرگانی قبول شد. بعد از ثبتنام متوجه شد تعهد استخدامی آن شبههناک است، به مذاق او خوش نمیآمد و انصراف داد. شهید مرتبه دوم در کنکور شرکت میکند و در رشته شیمی دانشگاه رازی کرمانشاه قبول میشود.
فعالیتهای شهید سلحشور پیش از انقلاب
در آنجا با دو، سه نفر از دوستان خود با توجه به فعالیت گروههای کومله تلاش میکند جوانان را جذب خود کند. در آن موقع خانه بزرگی در کرمانشاه اجاره میکنند و حدود چهل دانشجو دور خود جمع میکنند؛ در این خانه نماز در سه وعده به صورت جماعت اقامه میشود و هر بار یکی از دانشجویان پیشنماز میشد. برخی از دانشجویان میگفتند ما نمیتوانیم پیش نماز شویم. به آنها گفتند: اگر در عرض یک هفته گناه کبیرهای صورت نگیرد، شما میتوانید پیشنماز باشید. همین باعث خودساختگی دانشجوها میشد. البته از لحاظ سیاسی هم روی آنها کار میکردند و هر ترم با دانشجویان جدید این حرکت ادامه پیدا میکرد.
شهید سلحشور و دوستانش در کنار تحصیل، به آموزش میپرداختند تا بتوانند پولی تهیه کنند و کرایه خانه و خورد و خوراک دانشجویان را تأمین کنند تا این دانشجویان خودساخته وارد جامعه شوند و گروه دیگری از دانشجویان به آنها بپیوندند. بعد از سه یا چهار ترم، ساواک متوجه این حرکت میشود؛ در آن خانه را میبندد و شهید سلحشور و دو نفر از دوستانش از دانشگاه اخراج میشوند.
شهید به فسا برمیگردد. نزدیک پیروزی انقلاب بود. شهید فعالیت زیادی در زمینه عکاسی داشت و عکسهای او از راهپیماییها هنوز موجود است. بعد از پیروزی انقلاب، به دانشگاه برگشت و ادامه تحصیل داد. در آن زمان شهید بهشتی نامهای به تمام کشور مینویسد که از هر دانشگاه دو دانشجوی مبارز و نخبه معرفی شوند. در آن دوره شهید سلحشور و دکتر صمیمی که الان استاد دانشگاه شیراز است، معرفی میشوند. این دانشجویان به تهران میروند و پای درس بزرگانی مثل شهید بهشتی و ... مینشینند و خودساخته میشوند. این جلسات تابستانها در تهران برگزار میشد تا اینکه موضوع تسخیر لانه جاسوسی پیش میآید، شهید فاضل، شهید حاتمی و شهید سلحشور که از شهدای هویزه هستند در آن واقعه حضور دارند.
دوستان شهید سلحشور میگویند، او در لانه تسخیر جاسوسی حضور داشت اما خود را معرفی نکرده بود و مانند بقیه دانشجویان آنجا حضور داشت. دوستان شهید بعداً تعریف کردند که وقتی شهید شد دانستیم که او جزء دانشجویان تسخیر لانه جاسوسی بود. او یک جا بند نمیشد و در همان روزها از لانه جاسوسی خارج میشد و خانههایی را که هنوز امکان داشت متعلق به گروههای آمریکایی باشد شناسایی و معرفی میکرد.
خواهر بزرگترم که در تهران منزل داشت تعریف میکرد که شهید کتابی دستش بود که آن را با روزنامه جلد گرفته بود، معلوم نبود چه کتابی بود. صبح میرفت و شب میآمد. به او میگفتم: آقا فرخ شما کجا میروید؟ نکنه شما هم با بچههایی هستند که لانه جاسوسی را تسخیر کردهاند؟ میگفت: ما کجا، آنها کجا. از او پرسیدم آیا کاری که بچهها کردند مورد تأیید امام بود؟ گفت: بچههایی که این کار را کردند به سید احمدآقا خبر دادند و ایشان نیز به امام گفتند. امام هم فرمود: حالا که آنجا را گرفتند، آن را محکم بچسبند. جای دیگر هم شهید بهشتی آنها را تأیید میکند. چون آن زمان خیلی حرف و حدیث وجود داشت که به دانشجویان میگفتند چرا این کار را کردید؟ شما به چه اجازهای چنین کاری کردید ولی آنها به حرف کسی گوش نمیدادند.
پس از تسخیر لانه و تحویل اسرا، شهید سلحشور به دانشگاه برگشت. در سال 59 صدام حمله کرد و آن موقع یکی از مدارس در غرب کرمانشاه بمباران شد. شهید سلحشور در آنجا به چشم خود میبیند که دانشآموزان چگونه به شهادت رسیدند. شهید طاقت نمیآورد که آنجا بماند و با گروهی از دانشجویان با توجه به بصیرتی که داشتند، منتظر دستور امام نماندند، به خرمآباد آمدند و آنجا دوره چریکی دیدند. بعد از آن شهید سلحشور به لشکر 92 زرهی معرفی میشود.
شهید سلحشور با لشکر 92 زرهی وارد سوسنگرد میشود. آنجا عملیات ایذایی داشتند. شهید علمالهدی آن موقع فرمانده سپاه هویزه بود. نصرالله محمودزاده که یکی از دوستان شهید سلحشور است میگوید: این بچهها وانت کرایه کردند و خود را به هویزه رساندند و در آنجا به شهید علمالهدی پیوستند. شهید سلحشور یک گروه سی، چهل نفری برعهده داشت که به سمت دشمن پیشروی میکردند. این گروهها از چند طرف حمله میکردند. آن زمان بنیصدر، فرمانده کل قوا بود. فرماندهان آن زمان نقشه عملیات نصر را میکشند؛ عملیات نصر اولین و آخرین عملیاتی است که در روز انجام میشود. عراقیها انتظار داشتند که شب حمله انجام میشود.
عملیات نصر از سه محور انجام میشود و بچهها جلو میروند، 800 اسیر و هزار کشته نتیجه این عملیات بود. پیام به گوش امام میرسد و امام نیز پیام تبریک میفرستد. بچهها 20 کیلومتر از زمینهایی که عراق اشغال کرده بود پس میگیرند و پیشروی میکنند. نقشه این بود که ارتش و سپاه تا کربلا پیش بروند؛ دست خالی هم بودند؛ اینها چند گروه آرپیجیزن بودند و بقیه سلاحهای سبک داشتند. تنها کسی که عصر 15 دی به این گروه برخورد میکند، آیتالله خامنهای بودند که از آنها میپرسند اینجا چه کار میکنید؟ پاسخ میدهند میرویم جلو که ان شاءالله کربلا را فتح کنیم. میپرسند سلاحتان کجاست؟ میگویند: سلاحمان اللهاکبر است. همین. این بچهها با 5 یا 6 آرپیجی به قلب دشمن میزنند.
روز 16 دی میبینند از زمین و آسمان محاصره شدهاند؛ اول فکر میکنند این تانکها خودی هستند اما بعد متوجه میشوند در محاصره دشمن هستند و آمدهاند تا انتقام 15 دی را از آنها بگیرند. بچههایی که جلو نرفته بودند، عقب برمیگردند. متأسفانه بنیصدر هیچ گونه مهمات و سلاحی به بسیجیها نمیرساند.
چرا به شهدای هویزه، شهدای کربلای هویزه میگویند؟
شهید علمالهدی دستور میدهد کسانی که سلاح سنگین دارند جلو بیایند و بقیه هرطور میتوانند خود را عقب بکشند. تا ساعت 4 بعدازظهر جلو میروند. عین شهدای کربلا تا آخرین قطره خون خود جنگیدند. شهید سلحشور آرپیجیزن بود، جلو میرود و با گلولههای دشمن همه نقش بر زمین میشوند. عدهای هم اسیر میشوند. آن زمان فرمانده سفاک دشمن دستور میدهد چه زنده و چه زخمی با تانکهای شنی روی پیکر آنها حرکت کنید تا اثری از آنها نباشد. این بچهها هم زیر تانکهای دشمن بودند مانند شهدای کربلا که پیکرشان زیر سم اسبان رفت. برای همین به این شهدا میگوییم شهدای کربلای هویزه. بعد از آن دشمن به هویزه حمله کرد و آن را با خاک یکسان کرد.
پیکر بچهها سه سال و یک ماه آنجا بود و ما موفق نشدیم که پیکر آنها را برگردانیم. 26 بهمن سه سال بعد، مادر شهید علمالهدی به سردار یونس شریفی که یکی از بازماندههای شهدا هستند، میگوید: «اگر شما نمیتوانید بچههای ما را پیدا کنید ما مادران خودمان میرویم تفحص». پیام مادر شهید علمالهدی به گوش امام خمینی(ره) رسید. بعد از سه سال و یک ماه، گروهی برای تفحص میروند؛ اولین شهیدی که پیدا میشود شهید مختاری بود. چون بدن شهید زیر شن بود؛ زیر تانکهای دشمن آسیبی ندیده بود و روی زبانه کفش، شهید نام مختاری نوشته شده بود.
بعد شهید قدوسی تفحص شد. شناسایی شهید قدوسی هم از طریق برگه مأموریتی بود که پدر بزرگوارشان به هواپیمایی مینویسند و او را معرفی میکنند تا بلیت به او بدهند. سردار شریفی میگفت: همینطور که تفحص میکردیم یک آرپیجی ظاهر شد. شش شهید آنجا یافت میشود که اولین آنها شهید علمالهدی است که از روی آرپیجی و قرآن جیبی ایشان را میشناسند. دو شهید گمنام بودند. بعد از آن شهید سلحشور، شهید دهشور و شهید محسن قدیریان نیز آنجا تفحص شدند.
شهید سلحشور چگونه شناسایی شد؟
لشکر 92 زرهی برگه مأموریتی به شهید سلحشور داده بود مبنی بر اینکه دوره چریکی دیده است. شهید این برگه را به همراه وصیتنامه و چند وسیله دیگر در یک پلاستیکی که آن را چسب کرده بود در جیب شلوارش نگه داشته بود. سردار شریفی میگوید: آن موقع نمیدانستیم شهید سلحشور از کجا است و نمیدانستیم او را چطور به خانوادهشان معرفی کنیم. همان موقع یک جیپ ارتشی آمد و گفت: این شهید از فسا است. دیگر این جیپ ارتش دیده نشد. بعد با خانوادهها تماس گرفتند و خبر را به آنها دادند.
پدرمان تا آخرین لحظه باور نکرده بود فرخ شهید شده است تا اینکه در عالم رؤیا شهید به خواب ایشان میآید و میگوید وصیتنامه من دست سپاه است. شهید خیلی دوست داشتنی بود. خیلی اهل احترام به پدر و مادر بود. پدر چون پزشک ارتش بود، شهید وقتی با لباس سربازی به مرخصی میآمد و پدر به استقبالش میرفت، به ایشان ادای احترام میکردند.
دوراهی عقل و عشق
بعد از شناسایی ما و مخصوصاً مادرم، سر دوراهی قرار گرفتیم که کجا شهید را خاکسپاری کنیم. شهید پسر کوچک خانواده است؛ علاقه زیادی به او داشتیم. دوراهی عقل و عشق بود. مادر شهید علمالهدی تشریف آوردند به مادر ما گفتند: این بچهها با هم حرکت کردند، با هم مبارزه کردند و با هم شهید شدند. الان هم دستهجمعی پیدا شدند، فکر نکنم شهید دوست داشته باشد که از هم جدا شوند. مادر با وجود علاقه شدیدی که به فرخ داشت، قبول کردند در هویزه او را به خاک بسپاریم. مادر از دوری راه گله میکرد. مادر شهید علمالهدی فرمود: ما مادر همه شهدا هستیم، اگر شما نمیتوانید، ما به شهدا سر میزنیم. شهید شما اینجا تنها نیست. فرخ خیلی مادر را دوست داشت؛ خیلی به مادر کمک میکرد. وقتی هم پشت جبهه خدمت میکرد؛ پنجشنبهها زنگ میزد و حال و احوال میکرد؛ مادر به او میگفت: نکند جبههای. میگفت: ما کجا، جبهه کجا. من اینجا عکس و فیلم میگیرم و مادر نفس راحتی می کشید. تا زمانی که خبر شهادت بچهها را نیاوردند، ما نفهمیدیم فرخ در جبهه است. چون نمیخواست مادر نگران شود. اما مادر در مراسم ختم دستشان را بالا گرفت و گفت: خدایا این قربانی را از من قبول کن. استقامت مادر زیاد بود و بعد وصیت کردند: بعد از مرگ میخواهم کنار فرخ باشم. ایشان آبان سال 95 درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد.
وقتی پیکر شهید هنوز پیدا نشده بود، مادر بیتابی میکرد که چرا شهید ما پیدا نمیشود. در آن سال مادر به طور معجزه آسایی به مکه مشرف شدند. همیشه یک عکس سه در چهار از فرخ در کیف مادر بود. مادر عکس را در حرم آقا رسولالله(ص) که در آن زمان ضریح داشت، میاندازد و همانجا از رسول خدا(ص) خواست که پسرم را به من برگردان. مادر میگفت: وقتی عکس را توی ضریح انداختم، قلبم آرام شد. طولی نکشید، همان سال در روزنامه اطلاعات نوشتند که شش شهید پیدا شدند که نام یکی از آنها سلحشور است. برادرم دلش میخواست گمنام باشد ولی چون مادر از رسولالله(ص) خواسته بود، شهیدش را به مادرم برگرداند، شناسایی شد.
خواهر شهید سلحشور در پایان به مهماننوازی خوزستانیها اشاره کرده و گفت: از استان خوزستان و از جهاد سازندگی تشکر میکنم به دلیل مهماننوازیشان که حرف اول را در کشور میزنند.
انتهای پیام