به گزارش ایکنا از قزوین، فاطمه عبادی، مادر سه فرزند، ۲۰ سال در اردوهای جهادی زندگی کرده است و حالا دو ماهی است که همسرش در لبنان مشغول خدمترسانی به نازحین است؛ خودش و دو فرزندش نیز بار سفر بسته و راهی لبنان برای کمک به جنگزدگان شدهاند، در زمان عزیمت او هنوز آتشبس لبنان انجام نشده و عبادی با ورود به لبنان تصمیم میگیرد تمام لحظات را ثبت و سفرنامه خود را گردآوری کند، در روز نخست تنها خودش و همسرش عضو کانال پیامرسان بودند، بعد از مدتی خانوادهاش در ایران برای آگاهی از سلامتیاش عضو کانال میشوند و سپس کانال دست به دست میشود و حالا قریب به ۷۰۰ نفر عضو آن هستند و روزانه آن را مطالعه میکنند، حالا همین کانال باعث شده تا مردم ایران از نزدیک با احتیاجات مردم لبنان آشنا شده و برای کمک به آنان آستین همت بالا بزنند.
با مشقت شرایط سفر را مهیا میکند و از آخرین قاب پسرش مقابل درب مدرسه عکس میگیرد با خود میگوید شاید این عکس بهعنوان عکس شهید در دیوار کلاس فرزندش قاب شود؛ این یعنی اینکه خودش، همسرش و فرزندانش جانشان را کف دستشان گرفتهاند تا به همنوعان خود در لبنان کمک کنند. برای سفر به لبنان وارد مرز سوریه میشود، در آن روزها هنوز دولت «بشار اسد» سقوط نکرده؛ اما با مشاهده ناآرامیها سریع به سمت لبنان حرکت میکند.
پس از ورود به لبنان به همراه چند گروه جهادی در محلی مستقر میشوند؛ شرایط را سختتر از آنچه در رسانه دیده است مشاهده میکند، در ابتدا از ضاحیه بیروت بازدید میکنند. در گلزار شهدای بیروت مادر شهیدی را میبیند که سه دختر خود را در حمله اسرائیل از دست داده است، این مادر برای صحبت با او از سیستم ترجمه گوشی استفاده و خود را معرفی میکند که اینک تنها مانده است؛ مادر برای اینکه عکس دختران شهیدش را به او نشان دهد گوشی را در دست میگیرد و نام فرزندانش را در گوگل جستجو میکند؛ «ریماس محمود شور»، «تالین محمود شور» و «ولیان محمود شور» سه دختر این مادر هستند.
از سویی دیگر نورالزهرا نیز دختر ۱۷ سالهای است که نامزد ۲۲ سالهاش جهاد را بر حجله ترجیح داده و در ایام فاطمیه به شهادت رسیده است، این همسر شهید پیامی برای مردم ایران دارد «زنان ایرانی سرمشق سربلندی، عزت و همسبتگی و نمونهای هستند که باید در این زمانه راه را برای ظهور امام زمان(عج) هموار کرد.»
عبادی سپس در مراسم تدفین شهدای لبنان شرکت میکند، شهید «محمدجمال» ۳۱ ساله است که دختر پنج سالهاش با گلهای روی مزار پدر که به رنگ پرچم لبنان است بازی میکند. بروبچههای ایرانی و لبنانی برای برپایی موکب در کنار «روضه الحورا» دست به دست هم میدهند، اینجا پس از آتشبس مادران و همسران شهدا بر سر مزار فرزندانشان حاضر میشوند و هر ساعت مویه یک مادر به گوش میرسد.
این بانوی جهادگر قزوینی در جریان این سفر با دختر «عماد مغنیه» دیدار میکند و چنان او را در بغل میگیرد که گویی سالهاست او را میشناسد.
همسرش خادم حرم حضرت معصومه(ع) است که با پوشیدن لباس خادمی پرچم متبرک حرم را در بین بانوان میبرند؛ همسران شهدا سر را روی پرچم گذاشته و اشک میریزند، این روزها بهقدری دلشان گرفته که دنبال بهانهای برای باریدن هستند؛ با هر بانویی که آشنا میشود و شمارهاش را در گوشی ذخیره میکند عکس نمایه پیامرسانهایشان عکس شهید است.
نادی یک بانوی حسابدار لبنانی است که همسرش آلمانی او در عمان کار میکرد، با او میرود تا منزلش را ببینند، منزلش در ۵۰ متری مقتل سیدحسن نصرالله است که وقتی کلید بر در میاندازد از همان پارکینگ، خانهای مخروبه مشاهده میشود.
در لبنان سیستم گرمایشی تعریف شدهای وجود ندارد و دیوارها لوله بخاری ندارند و خبری هم از پکیج و بخاری نیست. بچههای لبنانی برای نصب سرویسهای بهداشتی سیار و آبگرم تشکر میکنند چون زخمهای دستشان از شدت سرما سر باز کرده و با هر بار شستن دستهایشان درد میکشند و از زخمشان خون بیرون میزند برای همین با پولی که دارد وازلین تهیه میکند.
در یک روز سرد از گرسنگی و سرما دستانش میلرزد و کنار یک بخاری مازوتسوز مینشیند و با یک استکان چای بیحسی انگشتانش از بین میرود، اما در همان لحظه به یاد نوزاد چهارماههای که در آغوش مادر و پشت یک وانت خوابیده بود میافتد، به یاد زینب باردار که تنها یک لباس نازک بر تن داشته و دکمههای کاپشن کوچکی که به او داده بودند به هم نمیرسید و میگفت طفل درون شکمش از سرما به خود جمع شده و تکان نمیخورد، این مادر باردار میترسید که زحمات هشت ماههاش در نگهداری از جنین درون بطنش بر باد برود. او یاد مریم میافتد که چند روز دیگر زایمان داشت و در مسجد میخوابید، مریم مدام نگران بود که بخواهد با لباسهای کثیف زایمان کند، همچنین نگران لباسهای نوزادش بود که قرار بود یکی دو روز دیگر به دنیا بیاید، او لباسی نداشت که تن نوزادش کند. از «ام علی» یاد میکند مادری که سه خانواده سوری را برای شام دعوت کرده است، «ام علی» میگوید «روزی که در جنگ لبنان به سوریه رفتم و «ام محمد» پذیرای ما بود آنجا اهالی «حمص» ما را به شام دعوت میکردند؛ هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی من پذیرای آنان باشم.»
با خالی شدن انبار و اتمام شیرخشک چند کودک به دنبال شیرخشک میگردد، بانویی میانسال انبار کلیفروشی در «هرمل» دارد که برای تهیه شیرخشک به سراغ او میرود، این بانو میگوید تمام فرزندانش فدای مقاومت. شبانه سراغ فروشگاه این بانوی لبنانی میرود و برای تهیه شیرخشک در کوچههای سرد هرمل به راه میافتد.
پس از تهیه شیرخشک طی جلسهای میزان اقلام مورد نیاز مادر و کودک را یک هزار بسته برآورد میکند، هرچند منابع مالی محدود است، اما نگران نیست چون معتقد است کمها پربرکتند. در این لحظه یاد فیش سه هزار تومانی دختر بشاگردی، پاکت پول پسر خانم حکیمزاده، بازارچه خیریه هیئت مهدیاران، کاسههای آش ۲۵ هزار تومانی مسجد امام حسن عسکری(ع) میافتد.
او علیاصغرها، رقیهها و ربابهای زیادی را میبیند؛ مادری که فرزند چهار ماهه دارد از شدت ضعف رنگ بر رخسار ندارد، گریههای کودکان در نیمهشب هم خاطرات گریههای علیاصغر است، یکی از سرما و دیگری از گرسنگی گریه میکند.
حالا او با خریدهای انجام شده لباس نوزادان را مرتب میکند و با دیدن هر صحنه دلش برای نوهدار شدن قنج میرود و در تخیلاتش لیست سیسمونی نوهاش را مرور میکند؛ هنوز لباسها را جمع نکرده که از بیمارستان به او زنگ میزنند که یک مادر و نوزاد در بیمارستان حال مساعدی ندارند، در ابتدا فکر میکند نوزادی متولد شده است برای همین با بسته مادر و کودک راهی بیمارستان میشود، اما در بیمارستان با صحنه ناخوشایندی روبهرو میشود. با دختری ۹ ماهه مواجه میشود که از گرسنگی و سرما بیرمق روی تخت با مرگ دست و پنجه نرم میکند. حورا دختری ۹ ماهه اهل «حماه» است که سه روز در مرز در سرما بدون غذا مانده بود و مادر هم شیری نداشته که به او بدهد، حورا از شدت گرسنگی و سرما بدنش یخ زده است.
پدر حورا پشت در اتاق گریه میکند و مادر با هر ناله فرزند جان میدهد، پزشکان مستأصل هستند و عموی دنیا دیده حورا میگوید دخترک زنده نمیماند، بچه ما از گرسنگی از دست رفت. پزشکان میگویند پای دختر بیرمق را بمالند تا خون در رگهایش جریان پیدا کند وقتی ماساژ میدهند اکسیژن خون به ۱۰۰ میرسد، اما به محض دست کشیدن اکسیژن به ۶۰ میرسد. پزشکان حاذق نیستند و مرکز درمانی مجهز نیست و چیزی شبیه مراکز بهداشت ایران است، اما بدون هیچ امکانات و تجهیزات درمانی؛ دکتر مداوم به پیشانی و گونه دخترک ضربه میزند، حورا هر بار به محض هوشیار شدن ناله و لبانش را به حالت مکیدن شیر جمع میکند، همه دنبال آمبولانس برای رساندن کودک به «بعلبک» هستند.
پس از آن در شب میلاد حضرت زهرا(س) به جای شادی دنیایی از غم بر دلش مینشیند که چرا کودکان شیعه باید از گرسنگی و سرما پرپر شوند.
صبح فردا در حسینیه مشغول آماده کردن لباس نوزادان میشود، بیرون از حسینیه بچهها مشغول بازی هستند، از حسینیه بیرون میآید تا با بچهها عکس و فیلم بگیرد که از دور فاطمه مثل بچهای که مادرش را گم کرده باشد خودش را در آغوش او میاندازد و بلند بلند گریه میکند، اشکهایش بند نمیآید. فاطمه کلاس ششمی و از روستاهای اطراف «حمص» است که به خاطر یتیم بودن با عمو و عمهاش به لبنان آمده است.
در روز مادر دخترکی یتیم دستانش را دور گردنش انداخته بود و گریه میکرد. با دیدن گریههای فاطمه اشکهایش بیاختیار جاری میشود و با عربی دست و پا شکسته از او میخواهد تا آرام شود اما بیفایده است. بچههای «کشافه المهدی» دور او را میگیرند تا خنده بر روی صورتش نقش ببندد؛ فاطمه بغضش را قورت میدهد و اشکهایش را پاک میکند. فاطمه آرام میشود اما کسی نیست این مادر را آرام کند؛ نمیداند با آن حال چه کند.
صبح روز مادر دوست دارد برای مادرش کادو بگیرد برای همین با خود میگوید که به خواهرش بگوید هدیهای از طرفش برای «مامانجون» بخرد، یادش میافتد «مامانجون» بهخاطر ترک دست بچههای لبنان ناراحت شده بود برای همین به نیت اموات مامانجون چند عدد وازلین میخرد تا به کودکان هدیه دهد.
با دیدن این تصمیم سایر افراد فامیل هم کمک نقدی میفرستند تا با خرید وازلین زخم دستان کودکان لبنانی و سوری را التیام بخشند، او که برای هفت وازلین ۱۰ دلار داده بود با خود میگوید ای کاش کمک فامیل بهصورت دلار بود.
در گوشهای از هرمل، نوزادی ۱۳ روزهای به نام معصومه را میبیند، نوزاد به خاطر آوارگی زودتر از موعد متولد شده و مادرش در سرما با آب سرد لباس نوزاد را میشوید، مادر و کودک هنوز حمام نکردهاند، مادر از نبود شیر و سرمای هوا و بیماری فرزند برایش میگوید. مادر معصومه لباس نوزاد را کنار میزند و پاهای ورم کرده نوزاد را به او نشان میدهد و با نگرانی میگوید علت ورم پای طفل معصوم را نمیداند و چارهای جز صبر ندارد.
در اتاق بعدی «ام محمد» پسرش را نزد او میآورد، نوجوانی ۱۵ ساله و نحیف که عینکش در راه آوارگی شکسته و نمیتواند دنیا را ببیند، از بضاعت اندک گروه شرمنده میشود برای همین برای تهیه عینک قول نمیدهد ولی قول میدهد تمام تلاشش را برای رفع نیازشان انجام دهد. دو روز بعد دوستان همسرش با دیدن نیاز این نوجوان هزینه عینک را پرداخت میکند تا محمد دنیا را بهتر ببیند.
پس از بررسی نیاز جانبازان و معلولان، ویلچرها رسیدند و برای افتتاح آنها نیاز به نمایش تبلیغاتی و قیچی زدن روبان نیست؛ اجاق گاز و قابلمه و بخاریها برای خانواده شهدا و زنانی که در آستانه زایمان هستند رسیده است. امانتیها را به دست مردم میرساند، «ام علی» قرار است در هفته پیش رو زایمان کند یک وازلین هم به او میدهد تا دستانش برای به آغوش کشیدن فرزندش نرم شود.
پدری در یک دست فرزندش و در دست دیگرش کپسول گاز شهری به دست دارد، این پدر یک قدم به جلو و یک قدم به عقب برمیدارد، چندین بار این حرکت را تکرار میکند و از خجالت به عقب میرود، انگار حرفی دارد ولی رویی برای گفتن نیازش ندارد، به آقا سید کمال میگوید گویا یک پدر جلوی درب نیازی دارد، آقا سید و مترجم با تواضع سراغ این پدر میروند، پدر مقداری گاز یا مازوت برای گرم کردن خانهاش میخواهد، در چهرهاش میشود غرور شکسته شده را دید، چشمان نگرانش دنیایی حرف دارد.
با دیدن این صحنه یاد غربت امام سجاد(ع) میافتد، روضهای دانلود کرده و گوش میکند. برایش سؤال میشود که جمله «الشام الشام الشام» در روضهها برای چیست؟ با کمی جستجو در اینترنت روایت امام سجاد(ع) به «نعمان بن منذر» را پیدا میکند که خود روضهای مفصل است.
آخرین مقصد حسینیهای در شهر هرمل است در این حسینیه دو کودک خاص وجود دارند، یکی از کودکان پسری هشت ساله است که بهدلیل تنگی مجرای مری، باید غذای روان بخورد، با دیدن این صحنه گروه جهادی غذای ناهار خود که آبگوشت است را برای کودک میبرند، مادر کودک با دیدن این صحنه ذوقزده میشود و میرود پسرش را از خواب بیدار کند چون بچه چند روز چیزی جز شیرخشک نخورده، برای همین از شدت گرسنگی ناله میکند.
بچه بعدی کودکی چهار ساله است که مشکل دفع دارد، با اتمام داروهایش شکمش جلو آمده و گونههایش سرخ شده است، عکس داروهای کودک را میگیرد تا همراه دارو گاز و قابلمه برایشان ببرند تا برای این دو کودک غذای مخصوص پخته شود.
در این سفر جهادی روزها آدمهایی با قصهها و غصههای متفاوت را دیده است، با خود میگوید «اصلاً من کجا هستم؟ الان چند روز است در هرملم؟ هرمل کجا و قزوین کجا؟ من چهکسی هستم؟ اینها چه کسی هستند؟»
یک جمله از مقام معظم رهبری جواب تمام سؤالهایش میشود. ما در پیچ عظیم تاریخی هستیم «در چنین شرایطی که دنیای اسلام از یک پیچ تاریخی دارد عبور میکند، ما وظایف و تکالیفی داریم؛ هر کداممان به یک نحوی، نمیتوانیم غفلت کنیم از نیازهای امروز دنیای اسلام؛ در رأس این نیازها هم، نیازهای جمهوری اسلامی است، چون جمهوری اسلامی میاندار این حادثه عظیم است.»